زن که باشی، گاهی دختری، گاه خواهر، همسر میشوی برای شوهرت و یا مادر برای فرزندانت...
به تعداد هرکدام از این نقش ها، عاطفه میشوی و علاقه می ورزی ... با شیرین زبانیت برای پدر، رفاقتت با مادر، نگرانیت برای برادر، دلسوزی و عشقت به همسر، و خلاصه با تمام مهر مادری ات برای فرزند...
علاقه ات با لبخندت، با نگرانیت، با بیخوابی و اضطرابت بروز میکند... گاهی اصلا نگرانی جزئی از زندگی می شود...
بی تاب می شوی و مدام جملاتی را تکرار میکنی؛ کم خوردی، بد خوردی، لباس گرم بپوش، مراقب خودت باش، رسیدی خبر بده، چیزی جا نگذاری... گاهی اما این جملات تکراری که با تمام عاطفه بر زبانت جاری میشود، سبب سرزنش اند...
بس کن، چقدر نگرانی، چقدر گیر می دهی، چقدر تکرار میکنی، خودم می دانم و...
آن وقت است که چیز درونت میشکند بنام دل، چیزی زخم برمی دارد بنام احساس، چیزی له میشود به اسم غرور و چیزی می خشکد بنام عاطفه...
اما با همه ی این حرفها نمی توانی نگران نشوی، مضطرب نشوی، غصه نخوری... از یک زمانی به بعد دیگر فقط کم حرف می شوی... فقط بیشتر اوقات ناخواسته اشک هایت جاری میشود... همه به اشک هایت طعنه می زنند، به حساسیت و لطافتی که خدا درونت خلق کرده... و هر روز سرزنشی با عنوان "حساسیت" مثل پتک روی سرت فرود می آید!
(چقدر حساسی، الکی نگران میشوی،گیر می دهی...)