راه خــــــــــــــدا

راه خدا
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کار فرهنگی» ثبت شده است

جنگ در فضای بارانی برپا بود و سربازان مجبور بودند با همه ادوات از میان آب و گِل عبور کنند و این عبورشان را سخت میکرد. فرماندهان نظامی در جایی دورتر از خط مقدم نشسته و طرح و نقشه جنگ را آماده میکردند و دستور می دادند و ناراحت و عصبی که چرا سربازان پیش نمی روند؟ چرا روحیه شان خوب نیست !!! بعدها که جنگ شکست خورد تازه فرمانده به بازدید از مناطق جنگی رفت، آن وقت بود که فهمید  سربازان چه سختی هایی را متحمل شده اند و چقدر دستورات فرماندهان غیرقایل اجرا بوده! این مضمون مطلبی بود که چند روز پیش از وبلاگی خواندم و بی اختیار به یاد شیوه کار کردن های خودمان افتادم... یاد نوشتن های بی تحقیق قبلی ، کار فرهنگی بی نیاز سنجی، شعار زدگی... افسرانی که  جنگ نرم را بدون هیچ اطلاع و سنجشی از دور نشسته و به زعم خود مدیریت میکنیم...میان خانه های مان نشسته ایم و هی مطلب می نویسیم و شعار می دهیم...  تز و طرح میدهیم...کتابها، مجلات ، سایت ها و نشریات و... اما چقدر دوریم از متن زندگی مردم! از نیازها و خواست های مردم! و از چگونگی عملی شدن حرف ها و نطق هایمان! از گوشه و کنار شهر و روستاهایمان و از سختی زندگی هایشان! هیچ اندیشیده ایم که این همه حرف و نوشته چطور به واقع می پیوندد؟ این شعارها چگونه عملی میشود؟

 مرد همسایه مان دیروز برای سرماخوردگی فرزند خردسالش 20هزار پول قرض میخواست!!! می توان فهمید وقتی فرزند خردسالی به خاطر یک تب ساده تشنج میکند یعنی چه؟  می توان عرق شرم را بر جبین پدرش حس کرد ؟ یا که نگرانی مادرش را؟

 سال قبل هم فقر جوانی را از روستایمان برد، بخاطر یک عمل جراحی ساده که نشد انجام شود... می توان حس پدرش را درک کرد وقتی که سر قبر جوانش عرق شرم می ریخت، می توان سنگینی نگاه پرسشگرانه مادرش را به سوی پدر حس کرد؟

 از این خانواده چه میخواهیم؟؟؟ دینداری ؟؟؟ سبک زندگی دینی و اسلامی ؟؟؟؟...

در حالی که مولایمان به فرزندش محمّدبن حنفیه فرمود:

فرزندم من از فقر بر تو می ترسم از آن به خدا پناه ببر; زیرا فقر مایه نقصان دین است.

وقتی می توان حرف زد و نوشت که رفته باشی و دیده باشی، فهمیده باشی این دود که به هوا بلند است نه دود سیگار بلکه غصه های سنگین روی دوش مردی است که فقر پشتش را خمیده و او که توان به دوش کشیدنش را نداشته  برای لحظه ای فراموشی دودش میکند و از ریه ها بیرون می فرستد بلکه لحظاتی با نئشگی اش فراموش کند این همه درد و اندوه را...

باید رفت و دید که در گوشه و کنار شهرمان چطور خانواده ای که ناتوان از تامین نیازهای اولیه زندگی است، بنده ات می شوند وقتی زیر بال و پرشان را میگیری  و از دردشان می کاهی ... چطور وقتی یک لبخند مهربانی نصیب شان میکنی حاکم قلب شان می شوی.... و آن وقت که قلب شان به تسخیرت درآمد می توانی فرماندهی اش کنی! نه؛ با نشستن و از دور شنیدن کاری از ما بر نخواهد آمد... باید رفت و دید و لمس کرد و آن وقت است که تمام شعارها و نوشته ها  در برابر چشمان بسیاری از ماها رنگ خواهد باخت ...